سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانشمند، سلطان خدا در زمین است، پس هرکه با وی در افتد بر افتد . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]


ارسال شده توسط مهدی آقاجانی در 93/11/14:: 7:56 عصر


برای فهمیدن پیشینه ی شهر قزوین، همیشه لازم نیست که سراغ مورخان و کتب تاریخ برویم، بلکه گاهی لازم است، قدم در کوچه پس کوچه های محله های قدیمی بگذاریم و زیر درختان کهنسالش نفس بکشیم. چشم هایمان را به خانه های قدیمی بدوزیم و در آیینه ی خشت هایش، زندگی مردمان آن روزگار را به نظاره بنشینیم. با مردمان ساده و صمیمی اش هم کلام شویم و گرد فراموشی را از چهره ی خاطراتشان پاک کنیم.

به همین منظور، با یکی از رفقا برنامه ی قزوین گردی گذاشتیم و محل قرارمان هم در خیابان طالقانی بود. بعد از سلام و علیک، از سجاد که زودتر از من رسیده بود پرسیدم کجا بریم؟ گفت: الان که نزدیک دهه فجریم، بریم خیابون امام(ره). با همدیگه راه افتادیم. حوالی سبزه میدون یا همون میدون آزادی، نگاهم که به چهلستون افتاد، از سجاد پرسیدم حالا واقعا این 40تا ستون داره؟! بعد باهم شروع کردیم به شمردن ستون ها. از روی تعداد ستون هایی که تو دید ما بود، بقیه ی ستون ها رو هم تخمین زدیم که با احتساب ستون های چوبی ایوان شاید 40تا می شد، شاید هم بیشتر! از اونجایی که اصفهان بعد از قزوین تو دوره صفویه پایتخت میشه، یه چهلستون با مقیاس بزرگتر و برگرفته از قزوین هم اونجا می سازند.

چهلستون

حالا دیگه رسیده بودیم به سبزه میدون درحالیکه صدای سرود از بلندگوهای کانون توحید -که زمان موشک باران جنگ پناهگاه بوده- پخش می شد.

خیابون امام خمینی(ره) همیشه من رو یاد تظاهرات مردم میندازه. یادمه از بچگی که همراه بابام میومدم راه پیمایی، اینجا و خیابون های اطراف سبزه میدون محل تجمع مردم بود. خدایی عجب شور و حالی داشتیم تو بچگی! الان هروقت بچه ها رو تو تظاهرات می بینم این کودک درونم بغض می کنه! یادمه تو یکی از همین راه پیمایی های 22 بهمن کنار امام جماعت مسجدمون داشتیم می رفتیم به سمت مسجدالنبی و من شعارها رو بلند بلند داد می زدم. حاج آقا موسوی برگشت به بابام گفت ماشاءالله آقازاده تون کوبنده شعار میده! منم خوشم اومد ولی به روی خودم نیاوردم! خلاصه من به برکت نفس حاج آقا موسوی آقازاده شدم. خدا کنه این آقازادگی از جنس آقازادگی «جهاد» باشه نه از جنس آقازادگی م... ه.... . درسته که بابای من شهید نشده ولی برای انقلاب و «آقا» خون دل که خورده. تازه از کسی طلبکار هم نیست. مگه شهید آوینی نمی گفت: «خون دادن برای خمینی(ره) زیباست ولی خون دل خوردن برای خامنه ای(حفظه الله) از آن هم زیباتر است.» من که قبلا با تشویق خانواده و به طمع جایزه ی حاج آقا موسوی آیه الکرسی رو یاد گرفته بودم، از همون روز تصمیم گرفتم که یک آقازاده باشم، غافل از اینکه جایزه ی این آقازادگی از خون دل خوردن بیشتر بود!

داشتم با خودم فکر می کردم که سجاد پرسید بریم تو کدوم مغازه؟ گفتم نمی دونم تا چی پیش بیاد! خلاصه راه افتادیم به سمت بازار و داخل مغازه ها رو نگاه می کردیم تا شاید نگاهمون به یه آدم مسن بیفته. چندتا مغازه رو که رد کردیم، کنار مدرسه ی التفاتیه چشممون به صاحب کتابفروشی فردوسی افتاد که تقریبا پا به سن گذاشته بود و به قول سجاد اصل جنس بود! وارد کتابفروشی شدیم و خودمون رو معرفی کردیم. یه خانم میانسال هم داخل کتابفروشی بود که ما اول فکر کردیم مشتریه و الان میره بیرون. ولی بعد از حضورش تا آخر صحبتهای ما، فهمیدیم که اون بیشتر از ما به تاریخچه ی این شهر و خیابون علاقه منده. می گفت که 30ساله تو این شهره و از قضا نوه اش هم خبرنگاره! خلاصه از اومدن ما تعجب نکرده بود و با حرف هایی که مابین صحبت های ما و مسئول کتابفروشی می زد، سعی می کرد که ایشون رو متوجه منظور ما از سؤال هامون بکنه. خلاصه شده بود مترجم بین ما و مسئول کتابفروشی! درسته که ما همه مون هم زبان بودیم ولی ظاهرا انتقال پیام از یک نسل به نسل دیگه و دریافت پاسخ، نیاز به یک رابط و میانجی داشت که این خانم به خوبی اون نقش را ایفا کرد.

IMG_7667

حاج آقا خیلی آرام و به لهجه ی قزوینی صحبت مِکرد! مُگُف که اون زمان قزوین فقط سبزَه میدان بود. اینجا هم عمارت بود و کاروانسرا. رضاشاه که مِخاستَس بِرَد تبریز، دستور مِدَد که تا من برگردم، اینجا را خراب کنید و خیابان بسازید. بخاطر همین بهش مُگُفتن خیابان شاه که بعد انقلاب شد خیابان امام خمینی(ره). فقط مردم بومی قزوین تو شهر بودند و این خیابان خیلی رونق نداشت و کم کم پیشرفت کرد. یادِمَس زمانی که ما بَچَّه بودیم، موقع عروسی شاه با فوزیه، تو شهرستان ها هم جشن مِگِرِفتن. تو همین خیابان، ماشینا رَ بزک کردَه بودند و رد مِشُدَن! اولین مغازه تو این خیابان، مغازه ی آقای وقاری بود. همین جایی که الان بانک رسالت هست، اون زمان لوازم خانگی مِفروختَن. تو زمین این کتابفروشی هم قبلا لوازم ماشین های باری مِفروختَند و اولین بانک ملی هم اینجا بودَس.

IMG_7663

زن و شوهری که وارد مغازه شده بودند، بعد از چند دقیقه نگاه کردن به قفسه ها، صحبتهای حاج آقا رو قطع کردند: حاج آقا این تعبیر خواب چنده؟ حاج آقا مجبور شد که بره  و اونا رو راه بندازه. اینجا بود که اون خانم به ما گفت که نوه اش هم خبرنگاره و نکنه که از صحبتهاش ناراحت شده باشیم. ما هم خیالش رو راحت کردیم که باعث شده گزارش بهتری تهیه کنیم.

حاج آقا که برگشت تازه فهمیدیم که اسمش رو نپرسیدیم! و این هم البته سؤال اون خانم بود! آقای تنکابنی گفت که پدر ما که از رامسر و پلاسید به قزوین می آید یک روحانی بوده ولی لباس روحانیت نمی پوشیده. در همین مدرسه ی التفاتیه، آشیخ یحیی مفیدی، ابوالحسن رفیعی، سید نعمت الله، سیدحسین سیدجوادی و... که از علماء بنام بودند درس می خواندند. بنده هم لمعه و عربی را کنار آقای باریک بین خوانده ام و با ایشان هم مباحثه بودیم و هنوز به خانه ی ایشان رفت و آمد داریم.

آقای تنکابنی از تفاوت زیاد بین کسبه های قدیم و جدید گفت. از تربیت الان ما که خیلی از اسلام دور شده. تربیتی که به دنبالش عمل هست. از محیط ناسالم، رفتار نادرست و خیلی چیزهای دیگه که به گوش ما رسید ولی به قلم ما نه! این بار نوبت همان خانم مترجم بود که بپرسد: حاج آقا کاغذ کادو چنده؟

از حاج آقا و خانم مترجم تشکر کردیم و ازشون سراغ یک بازاری قدیمی رو گرفتیم. جالب اینکه هردوشون آدرس یک نفر رو دادند: حاج آقای انصاریان! نزدیک اذان ظهر بود که از کتابفروشی فردوسی خارج شدیم. برای نماز رفتیم مسجدالنبی و بعد از نماز وارد بازار شدیم. به مغازه ی آقای انصاریان که رسیدیم، داشت مغازه اش رو می بست و ما دلمون نیومد که مزاحمشون بشیم. بعدا هم فرصت نشد که بریم سراغشون. خلاصه ما موندیم و این گزارش ناقص!

 


کلمات کلیدی : یاد داشت